داستان آموزنده برادر حاتم طایی
داستان آموزنده برادر حاتم طایی
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مىخواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مىکرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند.
مادرش گفت تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت، از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت تو دو بار گرفتى و باز هم مى خواهى، عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هیچ بار مرا رد نکرد.
من فرق تو را با او وقتى دانستم كه شير مى خوردى.
تو يک پستان در دهان مىگرفتى و دست ديگر را روى پستان ديگر مىگذاشتى تا ديگرى از آن نخورد، اما او با ديدن طفلی دیگر، پستان را رها مىكرد و در اختيار او مىگذاشت.
منابع:
1. حكايات برگزيده، شعبانعلى لامعى، صفحه 63
2. صد حكايت تربيتى، مرتضى بذرافشان