داستان زیبای از خدا بخواه
حکایت زیبای از خدا بخواه
محمد بن عجلان، ثروتش را از دست داد و به شدت فقیر شد و مقدار زیادی نیز بدهکار شد.
بالاخره به فکر افتاد که پیش حاکم مدینه که از خویشاوندانش بود برود و از نفوذ او استفاده کند.
در بین راه، به پسر عموی امام صادق (علیه السلام) رسید.
پس از سلام و احوال پرسی، پسر عموی امام از او پرسید کجا میروی؟
گفت مقدار زیادی بدهی دارم و پیش امیر میروم تا کارم را اصلاح کند.
پسر عموی امام گفت از پسر عمویم حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) چند حدیث قدسی شنیدهام که میخواهم برایت نقل کنم.
خداوند میفرماید به عزت و جلالم سوگند، کسی که به غیر من امیدوار باشد امیدش را قطع میکنم و نیز میفرماید وای بر این بنده، او بدون اینکه ما را بخواند و از ما بخواهد، نعمتهای خود را به او عطا نمودیم.
آیا اگر ما را بخواند و درخواستی نماید، خواستهاش را رد میکنیم؟
آیا تو گفتی خدایا، چشم میخواهم که خداوند به تو چشم داد؟
آیا وقتی خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آنها را از خداوند خواسته بودی؟
محمد بن عجلان که این احادیث را برای اولین مرتبه میشنید، با اشتیاق گفت دوباره آنها را برایم بخوان.
پسر عموی امام، دوباره احادیث را خواند و محمد بن عجلان با دقت به آن گوش فرا داد.
بالاخره فرمایش خداوند در او اثر کرد و گفت به خداوند امیدوار شدم و کارم را به او واگذار کردم.
این را گفت و راهش را کج کرد و به خانه بازگشت.
طولی نکشید که گرفتاریهایش برطرف گردید و قرضهایش پرداخته شد.
منبع: استعاذه، سید عبدالحسین دستغیب، صفحه 186
بخش های دیگر داستان فا را مشاهده کنید