داستان دکتر و مادرش
داستان دکتر و مادرش
دکتری برای خواستگاری دختری رفت،
ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید!
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتیدش رفت و با خجالت چنین گفت:
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.
به نظرتان چکار کنم!!
استاد به او گفت:
از تو خواسته ای دارم ؛به خانه برو و دست مادرت را بشور...
فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و دکتر جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی شستن دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد...
زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی!
من مادرم را به امروزم نمیفروشم..
چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!