داستان عاشقانه مذهبی
قسمت بیست و پنجم
(زینب علی)
🌠برگشتم بیمارستان.وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده...
مثل مردهها همه وجودم یخ کرد ...
شقیقههام شروع کرد به گز گز کردن ...
با هر قدم، ضربانم کندتر میشد.
😢–بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر میشدم،
التهاب همه بیشتر میشد ...
💥حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم، زمین زیر پام، بالا و پایین میشد.
میرفت و برمیگشت.
مثل گهواره بچگیهای زینب. به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید.مثل مادری رو به موت. ثانیهها برای من متوقف شد.
🔷رفتم توی اتاق،زینب نشسته بود،داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد!
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از
روی تخت، پرید توی بغلم ...
💮بیحستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم، هنوز باورم نمیشد، فقط محکم
بغلش کردم ...
اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم.
🌸دیگه چشمهام رو باور نمیکردم.نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد.
–حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پا شد نشست ،حالش خوب شده بود ...
💠دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم،
نشوندمش روی تخت...
- مامان ،هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمیکنه ...
💫 بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ،اومد بالای سرم.
من رو بوسید و روی سرم دست کشید ...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو :
چشمهانیه جان،اینکه شکایت نمیخواد،
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن.
مسئولیتش تا آخر با من ...
💝اما زینب فقط چهره اش شبیه منه،
اون مثل تو میمونه ،محکم و صبور ...
برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.
👌بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم، وقتش که بشه خودش میاد دنبالم.
🔶زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد، دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن، اما من،
دیگه صدایی رو نمیشنیدم.
🔸 حرفهای علی توی سرم میپیچید ...
وجود خستهام، کاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ...
افتادم روی زمین...
🔹مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها.
میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه.
🔹پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه.
🔹اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچهها کمک میکنم.
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم.
همه دورهام کرده بودن ...
اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم.
🍃–چند ماه دیگه یازده سال میشه ، از اولین روزی که من ، پام رو توی این خونه گذاشتم. بغضم ترکید. این خونه رو علی کرایه کرد.
علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ،
✳️هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره،
گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده.
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ...
اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن...
✔️حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد.
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم. همه خیلی حواسشون به ما بود، حتی
صابخونه خیلی مراعات حال مون رو میکرد.
🌟آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد ... حتی گاهی حس میکردم، توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن.
💟تمام این لطفها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود. تنها دل خوشیم شده بود زینب ...
حرفهای علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد.
درس میخوند ...
💞پا به پای من از بچهها مراقبت میکرد... وقتی از سر کار برمیگشتم ،خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود.
هر روز بیشتر شبیه علی میشد.
نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود.
❤️دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید...
🍃عین علی، هرگز از چیزی شکایت نمیکرد ... حتی از دلتنگیها و غصههاش ...
به جز اون روز ...
❌از مدرسه که اومد، رفتم جلوی دراستقبالش، چهرهاش گرفته بود.
تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست.
گریهکنان دوید توی اتاق و در رو بست....